من+تو
واستا واستا ...................
من و توی وجود نداره
بگو ما ................
خوب حالا بهتر شد
امروز براتون یه متن آوردم میخوای بخونیش/ خوب پس یالا :
روزی معلمی بر روی تخت سیاه کلاس کلمه ی عشق رو نوشت و از بچه ها خواست هرکس تجربه ای درباره ی عشق داره برای بقیه بگه ..
که مریم بلند شد و شروع به صحبت کرد/
من تقریبا 1 سال پیش عاشق پسری در همسایگیمون شدم هر شب براش گریه میکردم انقدر گریه می کردم که صبحها بالشتم خیس بود بعد از مدتی متوجه شدم که اون هم خیلی وقته که عاشقمه خلاصه برای مدتی من و اون با هم بودیم اون موقع زندگی رابم تازه شده بود تازه متوجه شده بودم که بیشتر از اونچه فکر میکردم دوسش دارم تا یک روز پدرم متوجه رابطه ما شد و به در خونه سینا رفت و رو شروع به زدن سینا کرد من ازش خواهش کردم که نزندش ولی اون به من فحش داد و سینا رو تهدید کرد که باید از این خونه بره و گفت حق نداره دیگه دنبالم بیاد و گفت اگر این کاررو نکنه من رو تو خونه زندانی خواهد کرد/سینا از پدرم خواهش کرد گفت که این کار را باهاش نکنه گفت اگه اون این کار رو بکنه اون میمیره ولی پدرم در پاسخ التماس های سینا بهش سیلی زد و گفت همونی که گفتم فردا اون رروز سینا از اون خونه رفت وحسرت دوباره دیدنش رو روی دلم گذاشت ؟
/ همین موقع در کلاس باز د و ناظم وارد کلاس شد و گفت که مریم باید از کلاس بیررن بیاید چون مادرش به دنبال اون اومده
مریم پرسید:چرا؟
ناظم گفت :برای رفتن به ختم همسایه ی سابقتون سینا رادمنش
همین موقع مریم روی زمین افتاد و........................
عشق آنها در آسمانها به هم پیوست................................